سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه دانش می جوید، خداوند روزیش را به عهده می گیرد . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

نوار کاست سونی

مدتی است یکی از لذت بخش ترین کارهایم این شده است که در حال وول خوردن لابلای صفحات اینترنتی، آهنگهای روی سیستمم را به صورت تصادفی گوش میکنم. یعنی پِلی لیستی از تمام آهنگهایم را باز میکنم و با مدیا به صورت رندوم گوش میکنم. دنیایی زیبا برایم ساخته است این کار. زیباترین و جذابترین قسمت این برنامه این است که نمیتوانی حدس بزنی آهنگ بعدی چیست و چه کسی میخواهد صدایش را داخل گوشت هُل بدهد. و اینجوری است که یک آهنگ قدیمی با ترانه ای فوق العاده که مرا در دریایی از احساسات پروانه ای غوطه ور کرده است قبل از "خوشگلا باید برقصن" قرار میگیرد. وهمین جذابیت این کارِ به ظاهر مضحک است.
ترانه ها مدام من را به دوران کودکی و نوجوانیم هل میدهند. نمیدانم چرا نمیتوانم جلوی این غلت خوردن به گذشته را بگیرم. خیلی وقتها دوست دارم فقط و فقط آهنگ را بشنوم و اصلا به این کاری نداشته باشم که اولین بار کی صدای این خواننده را شنیده ام یا ترانه سرای آن کیست، ولی به هیچ وجه توان این کار را ندارم. ترانه ها زور بیشتری دارند انگار. و نمیدانم دلیلش چیست. آنها، آن خواننده ها، آن ترانه ها و آهنگها در روح من حک شده اند. کار کار برادرهایم است!

من در شرایط جالب و در خانواده ای جالبتر بزرگ شده ام. به این خاطر میگویم شرایط جالب چون سنین کودکی و نوجوانیم را لای دست و پای سه برادر که به ترتیب ده ، یازده و سیزده سال از من بزرگتر بوده اند، و البته هنوز هم هستند، قد کشیده ام. زیر دست و پای سه جوان دهه شصت و هفتاد. سه برادر بزرگتر که علیرغم اشتراکات فراوان هر کدام در دنیاهایی متفاوت زندگی میکردند. کلا برادران جوان آن روزها و الگوهای نوجوانی من دنیاهای جالبی داشتند. یکی سابقه رزمندگی و جبهه و جنگ آن هم در سن هفده سالگی را در کارنامه داشت و دیگری کسی بود که همیشه افتخار داشتن اولین نوار اریجینال اِبی و داریوش آن سال، در بین بچه های محل و جمع پسرخاله ها، متعلق به او بود. و برادر دیگرم که اولین بار کتابهای رنگ و رو رفته شاملو و اخوان ثالث را در کتابخانه کوچک او دیدم. تصویر روی جلد "دیر آمدی ری را" ی سید علی صالحی، که همیشه پشت شیشه قفسه کتابخانه اش بود، هیچ گاه از ذهنم پاک نمیشود. وخب اینگونه بود که من نیز به حکم تقدیر تمام این دنیاها را به صورت دست دوم تجربه میکردم. دنیای جوانانه برادرهایم که برای من دریایی از الگوهای بد و خوب بود.
منتها تمام آن دنیاهای جور و واجور در محیط خانه ما یک وجه مشترک برجسته داشتند. یک چیز وجود داشت که در تمام این دنیاها جاری بود. و آن وجه مشترک چیزی نبود جز تـــــــرانه.

وجه اشتراک فوق العاده ای که نماد آن یک جا نواری چوبی بزرگ بود، توی تاقچه اتاق، و تا خرخره پر از نوارهای کاست رنگ و وارنگ. و یک استریو آیوا با باندهای بزرگ قهوه ای رنگ که دنیای کودکی و نوجوانی من را پر کرده بود از ترانه های عاشقانه. همیشه و همه جای نوجوانی من بدون اینکه من بخواهم پر بود از ترانه های ناب آن زمان. ترانه هایی که مثل آنها را این روزها خیلی خیلی کم میشود پیدا کرد. این ترانه ها همیشه در پس زمینه تمام دقیقه هایم وجود داشته اند. در تمام عصرها، صبح ها، شبها و حتی ظهرهایی که آقاجون خواب بود و نمیشد صدای ضبط رو زیاد کرد. در تمام دقایقی که من مشق مینوشتم، با خواهر کوچک ترم بازی میکردیم، برنامه کودک میدیدم یا توی حیاط با آن دوچرخه دسته خرگوشی در حال چرخیدن دور باغچه بودم، صدایی وجود داشت که میخواند

ای بوی تو گرفته تن پوش کهنه من
چه خوبه با تو رفتن، رفتن همیشه رفتن...

و یا صدایی که داد میزد

با هر نگاه
بر آسمان این خاک
هزار بوسه میزنم ...

ترانه های ابی، گوگوش، داریوش، سیاوش، فرزین، ستار، هایده و مهستی و ده ها خواننده دیگر که هر بار صدایشان را میشنوم بی اختیار لشکری از خاطرات شروع به رژه رفتن در ذهنم  میکنند.
بارها پیش آمده است که یک ترانه خیلی قدیمی را شنیده ام و ناخودآگاه شروع کرده ام به زمزمه کردن آن و جالب این که ترانه را کامل حفظ بوده ام. در حالی که مطمئن بودم حداقل در هفت هشت سال گذشته همچین آهنگی را نشنیده ام. این ها همان ترانه هایی هستند که در اعماق ذهن من حک شده اند و هرازگاهی به صورتی لذت بخش در وجودم بازخوانی میشوند. ساعتی پیش یک بار دیگر همین اتفاق افتاد. ترانه ای بود از فرزین

اگه روزگار بی رحمه تو مهربون باش
اگه آفتاب می سوزونه تو سایبون باش
حالا که تنهایی پای جونم نشسته
بیا واسه منِ تنها تو همزبون باش
تو مهربون باش
اگه سرما کمین کرده کنار باغچه
واسه گلهای نیمه جون تو باغبون باش
تو مهربون باش ...

 

پ.ن: نمیتوانم غلت نخورم، نمیتوانم. کار کار برادرهایم است.


نوشته شده توسط 88/8/3:: 3:25 عصر     |     () نظر